یک داستان کوتاه
07 بهمن 1396 توسط ندا بهرامي
????????????
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی، آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبت هایش از درد چشم خود نالید…
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.
موعد عروسی فرا رسید.
زن، دیگر نگران صورت خود که آبله آن را از شکل انداخته بود، نبود چون شوهرش کور شده بود!
مردم می گفتند چه خوب! عروس نازیبا، همان بهتر که شوهرش هم نابینا باشد.
20 سال بعد از ازدواج آن دو، زن از دنیا رفت…
مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود! همه تعجب کردند!!
مرد گفت: من کاری جز شرط عشق، به جا نیاوردم!…