پیامبر مهربانی
?تو کوچه یک یهودی جلویش را گرفت. گفت:«من از تو طلبکارم، همین الان باید طلبم را بدهی.» #رسول الله گفت: «اول این که از من طلبکار نیستی و همین طوری داری این را می گویی؛ دوم هم این که من #پول همراهم نیست، بگذار رد شوم.» یهودی گفت: «یک قدم هم نمی گذارم جلو بروی.»
? رسول الله گفت: «درست نگاهم کن؛ تو از من طلبکار نیستی.» ولی یهودی همین طور یکی به دو می کرد و بعد هم با حضرتش گلاویز شد. کوچه خلوت بود کسی رد نمی شد که بیاید کمک. مردم دیدند پیامبر برای نماز نرسید. آمدند پی اش. دیدند #یهودی ردای پیغمبر را لوله کرده، دور گردن حضرت پیچانده و طوری می کشد که پوست گردن او قرمز شده. تا آمدند کاری کنند از دور بهشان اشاره کرد که نیایید؛ گفت:«من خودم می دانم با رفیقم چه بکنم.» رفیقش؟
?منظورش همین #رفیقی بود که با ردا او را می کشاند. چشمشان افتاد در چشم هم. یهودی گفت: «بهت ایمان آوردم، با این بزرگواری، تو بی تردید، پیغمبری.»