عمل صالح
پريشان و سراسيمه بودم. لحظاتي چند فقط به چيزي كه شنيده بودم، ميانديشيدم.
« اگر طالب ديدار امام زمانت هستي به فلان شهر برو. حضرت بقية الله در بازار آهنگران در مغازه قفلسازي نشسته بلند شو و خدمت ايشان برس»
بعد از مدتها چلهنشيني و دعا و توسل به علوم غريبه بالاخره كورسويي از اميد به رويم تابيدن گرفت. به سرعت بلند شدم و وسائل سفر را آماده كردم. سفر راحتي نبود. اما حاضر بودم چند برابر اين سختي را تحمل كنم تا بتوانم به آرزويم برسم. شور و اشتياقي كه از وجودم زبانه ميكشيد مرا به حركت وا ميداشت.
خودم را به بازار آهنگران رساندم آن قدر هيجان زده بودم كه چشمهايم هيچ چيز را نميديد. فقط مغازه پير قفلساز را جستجو ميكردم. لحظه به لحظه كه ميگذشت شوق و شورم بيشتر ميشد. وقتي وارد مغازه پيرمرد قفلساز شدم در همان نگاه اول امام را شناختم. دستم را روي سينه گذاشته و با ادب سلام دادم. در آن لحظه همه چيز به جز وجود امام را فراموش كرده بودم. حضرت جوابم را داد و با دست مرا به سكوت فرا خواند.
پيرمرد در حال وارسي چند قفل بود. در اين لحظه پيرزني وارد مغازه شد لباسهاي كهنهاي به تن داشت و عصايي به دست. در دستان فرتوت و لرزانش قفلي به چشم ميخورد. پيرزن آن را به قفل ساز نشان داد و گفت: برادر براي رضاي خدا اين قفل را سه شاهي از من بخريد. به پولش نياز دارم.
پيرمرد قفل را گرفت و آن را وارسي كرد. قفل سالم بود پس رو به زن كرد و گفت: … خواهرم تو مسلماني و من هم مسلمان. چرا مال مسلمان را ارزان بخرم من نميخواهم تو ضرر كني. اين قفل هشت شاهي ارزش دارد و من اگر بخواهم در معامله سودي ببرم آن را به قيمت هفت شاهي ميخرم چون در اين معامله بيشتر از يك شاهي سود بردن بيانصافي است.
پيرزن با ناباوري قفل ساز را نگاه كرد و بعد از اين كه سخنان پيرمرد تمام شد گفت: من تمام اين بازار را زير پا گذاشتم و اين قفل را به هر كه نشان دادم گفتند بيشتر از دو شاهي آن را نميخرند من هم به اين دليل به آنها نفروختم كه به سه شاهي پول نياز دارم. پيرمرد گفت: اگر آن را ميفروشي من هفت شاهي ميخرم و سپس هشت شاهي به پيرزن داد. پيرزن راضي و خوشحال عصا زنان دور شد.
آن گاه امام رو به من كرد و فرمود: مشاهده كردي؟ شما هم اين طور باشيد تا ما خود به سراغ شما بياييم. چله نشيني لازم نيست و توسل به علوم غريبه فايدهاي ندارد. عمل درست داشته باشيد و مسلمان باشيد. از تمام اين شهر من اين پيرمرد را براي مصاحبت انتخاب كردهام چون ديندار است و خدا را ميشناسد اين هم از امتحاني كه داد. او با اطلاع از نياز زن به پول قفل را به قيمت واقعياش از او خريد. اين گونه است كه من هر هفته به سراغش ميآيم و احوالش را ميپرسم.
پس از تمام شدن سخنان امام سرم را پايين انداختم و به فكر فرو رفتم.