داستانک
10 آذر 1396 توسط ندا بهرامي
✨﷽✨
? داستـانی از امام عسڪری(؏)
➖ پرسیـد:” جانشیـن شمـا ڪیست؟”
? امـام داخـل اتاقی رفـت. وقتی برگشت پـسر بـچهای روی شـانهاش بود. موهای سیـاه و پیـچیده. لبهای غنچـهای قـرمز، ابـروهای ڪشیده، شبیـه خـودش، از او زیباتـر ندیده بود.
➖ پرسید:” اسمـش چیـست؟”
گفت:” هم اسم جـدم رسـولالله! ولی او غایب میشـود، نمیبیننـدش. مثل خضـر و ذوالقرنیـن، مدت زمان زیادی طـول میڪشد. وقتی بیـاید آرامـش با خـودش میآورد. زمیـن را پر از عـدل میڪند، بـعد از آن که ظلم همهجـا را گرفته باشـد.”
? بـرگرفته از ڪتاب آفتـاب نیـمه